به گزارش نادی نیوز به نقل از فارس ، سالها بود که برای زیارت امام حسین (ع) برنامه ریزی کرده بود. از همان وقتها که نرجس را باردار بود و به نیت ظهور امام مهدی (عج) و اراداتش به اهل بیت (ع) اسم دخترک را نرجس گذاشت. حتی با وجود داشتن یک بچه شیرخواره در بغل و یک جنین شش ماهه در شکم، باز هم کار میکرد. در باغ همسایهها سبزی میکاشت. تا بتواند خرج نذری که هنوز اجابت نشده را در بیاورد. اما او به اجابتش شک نداشت. مهلا را با چادری به پشتش میبست و یک زمین چند هزار متری را با دست وجین میکرد.
هرکس او را میدید، می گفت: دیوانه است! چرا یک جا بند نمیشود و مدام در تب و تاب است. یکی میگفت: این همه انرژی را از کجا میآورد؟ دیگری میگفت: به فکر خودش نیست، لااقل به فکر بچه داخل شکمش باشد! برخیها هم دلشان برایش میسوخت میخواستند مساعدتی کرده باشند، اما او کمک کسی را قبول نمیکرد. نذر کرده بود و باید برای رسیدن به خواستهاش خودش زحمت میکشید.
شرطش حب الحسین بود
نرجس به دنیا آمد، همسرش که برای کار به ایران رفته بود، برگشت. اما تمام پس اندازها خرج بیمارستان و خورد و خوراک و پوشاک بچهها شد و پول زیادی نماند. اما حبیبه به همسرش امید میداد. لبخندی بر گوشه لبش نشانده بود تا دلِ همسر را قرص کند. با نگاهش به او انگیزه میداد تا بتواند در کشور غریب تنهایی سر کند. اما دلش برایش خون بود. نگاهی به معصومیت چهره مرد و دستان پینه بستهاش کرد به یاد روز خواستگاری افتاد. از همان اول که به خواستگاریاش آمده بود علی رغم مخالفت پدر و مادرش به مرد جواب مثبت داده بود. حسین مادرزادی ناشنوا بود و قدرت تکلم نداشت. اما وقتی حبیبه چشمش به چشم او افتاد، دیگر تردیدی در ازدواجش نداشت. خودش هم نمیدانست چطور شد که به مادرش گفت: «من به او ایمان دارم. میتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد.» از عشق مرد به اهل بیت شنیده بود و دلش قرص همین عشق بود. حالا هم در شهر غریب او را به صاحب اسمش، «حسین» سپرده بود.
سه سال انتظار برای شنیدن یک کلمه
حالا دو فرزند داشت. خوشحال بود، اما فکر و خیال رهایش نمیکرد. روز و شب منتظر یک کلمه از زبان نرجس بود. همان انتظار را برای مهلا هم کشیده بود. وقتی اولین آوا و اصوات را از حنجره مبارکش شنید سر به سجده گذاشت و امام حسین (ع) را به حنجره تیر خورده طفل شش ماهش قسم داد که نرجسش هم سالم باشد. دکترها گفته بودند، امکان دارد فرزندشان مانند پدرشان زنتیکی کر و لال شوند. این را از همان روز خواستگاری میدانست، اما… نذر کرده بود به شکرانه سلامت بچهها پیاده به کربلا برود. حالا نرجس سهساله شده بود و دریغ از یک صوت. وقتی صدایش میکرد، متوجه میشد و شنواییاش مشکلی نداشت. ولی نمیتوانست حرف بزند. دکترها دلیلش را تشخیص نمیدانند و میگفتند: کم شنواست، شاید هم کم توان ذهنی. باید او را به فلان دکتر نشان دهید اما او ناامید نشده بود. تصمیم گرفت برای شفای دخترک نزد ارباب برود و همانجا از او سلامت نرجس را طلب کند.
بار سفر بست و برای حسین پیغام و پسغام فرستاد تا به آنها در عراق ملحق شود. پول کافی نداشت. بچهها کفش مناسب نداشتند.کالسکه برای سه سالهاش فراهم نبود. خودش هم… اما باید میرفت.
مهلا به دوربین خیره شده و نرجس در خواب ناز است. مادرشان قادر نبود در قاب دوربین حضور داشته باشد.
وقتی با نگاه حرف میزدند
جواز عبور از مرز نداشتند، اما به هر سختی که بود از مرز عبور کردند و پا در مسیر عشق گذاشتند. قرارشان مسجد سهله بود. زن با دو طفل مهلای چهارساله و نرجس سهساله منتظر بود. از دور حسین را دیدند. اشک بود که از چشمانشان جاری میشد. زن و مرد به یکدیگر خیره شده بودند. با نگاه حرف میزدند. نه دوری، نه سختی و نه کم و کسریها باعث نشد که فارغ شوند، حالا عاشقتر هم شده بودند. اما نگاه جفتشان روی نرجس بود. نرجسی که بعد از سه سال یک کلمه هم نگفته بود.
سهسالهای که تمام مسیر را برای شفا پیاده آمد
از مسیر طریق العلما راهی کربلا شده بودند. سه روز پیاده روی کرده بودند. بچهها نای حرکت نداشتند. مهلا گهگاهی در بغل پدر و مادر میرفت و خستگی راه را از تن به در میکرد، اما نرجس.. گویی بچه هم متوجه قصد سفر شده بود. آمده بود در اجابت نذر مادر، خودش هم دستی داشته باشد. دخترک با اینکه نای حرکت نداشت حاضر نمیشد در بغل مادر برود. به خاطر نرجس هم که شده بود هر موکبی که میدیدند استراحت مختصری میکردند. موکبی را از دور دیدند. پایشان به داخل موکب رسیده، نرسیده نرجس خودش را روی موکت رها کرد، کفشهایش را از پا کند و روی زمین سفت دراز کشید. مادر نگاهی به تاولها و زخمهای نرجس انداخت و دلش آشوب شد.صدای نوحه آمد:
سرم خاک کف پای حسین است
دلم مجنون و شیدای حسین است
بُوَد پروندهام چون برگ گل، پاک
در این پرونده امضای حسین است
غرق افکارش شد. در آن میان صدایی ناآشنا صدا کرد: «مام ان». مهلا را نگاه کرد. سرگرم بازی بود. دوباره صدا آمد: «مام ان». به سمت نرجس برگشت. صدا از نرجس بود… چشمانش از حیرت کم مانده بود از حدقه بیرون بزند. او حرف میزد. بلند شد و پشت سر هم سجده کرد. حالا دیگر مرد هم گریه میکرد. از ته دل گفت: جان مادر. جان دلم. باز هم برایمان حرف بزن. دخترک پاهای زخمیاش را به مادر نشان میدهد بریده بریده میگوید:«ما مان. پا هام » مادر بر پاهایش بوسه میزند و او را در آغوش میگیرد. تمام موکب چشم شدهاند و آنها را تماشا میکنند. کمی بعد دخترک در خواب ناز است و مادر مشغول ذکر و دعاست. روی پاهای طفل سه سالهاش مرهم میگذارد و به همسرش میگوید: عشق به حسین معجزه کرد. / انتهای پیام